چهارشنبه

گذر گاه

فقرا در گنداب نکبت و تنگدستی ، دست و پا می زنند که ما احمقانه بپنداریم:«آه،چه خوشبختیم».هر لحظه ای که در سردخانه ی ذهنمان اجسادی را از گذشتگان رونمایی می کنیم عقده ای نو در دلمان می شکفد.
به راستی چه چیز از گذشته ام برایم باقی مانده؟ ...حسرت روزهای خوب گذشته ؟ یا کینه ای از فریاد های فروخورده؟
باری، سپاه ِزمان همواره مظفر و پیروزبوده. شهری به شهر دیگر...پیروزی در پی پیروزی...بدون وقفه می تازد ودر دایره تنگ زندگی، محاصره مان کرده است...آه که این ثانیه ها چه خستگی ناپذیرند.
اما نه! این شاید کیمیاگر پیریست که نور ِ طلایی ِ کورکننده ی ِجاودانگی را در رگ های نازک ما یافته.