پنجشنبه

{.....}

بند 1:مدتی بود که نمی نوشتم ، چشمه ی ذوقم نخشکیده بود ولی ایده هایی که پیش از خواب به ذهنم خطور میکرد تا صبح همان جا - در ذهنم - فراموش میشد و رنگ فردا را نمی دید .آنی که درونم نشسته و از ناخودآگاهی ِ من تغذیه می کند شب ها هوشیار است. گاهی آنقدر در هم می پیچیم که خود من هم تشخیص نمی دهم دو وجود جدا هستیم.چیزی شبیه اوج ِجنون آمیز آن هم آغوشی که انسان ها آرزویش را با خود به گور می برند. اما تابش اولین پرتوهای نور از میان روزنه های ریز ِ پرده های ضخیم ِ اتاقم همه چیز را به هم می ریزد و از هم وامی کَندمان*.دوباره روز از نو. خسته و لهیده گوشه ای رهایش میکنم. بیرون ، ماشین ِ شهر در کار است. دیدن اولین اشعه ی آفتاب محرک ِ انکار ِتمام شب و تمام شبهاست . تمام روز را به امید رسیدن به هوایی ابری و یا شبی فرومایه می گذرانم.
بند2:از دوستی شنیده بودم چیزی هست به نام «سرباز معلم». سربازی که به روستاها و مناطق دور افتاده- که با وجود قطار و هواپیمای مافوق صوت هنوز دور افتاده هستند- سفر میکند و به دانش آموزان درس می دهد. برای دقایقی هوش از سرم برده بود. عجب حالی بود. برای لحظه ای پرواز کردم به همان روستای دورافتاده. بچه های آفتاب سوخته ریز و درشت سرِ کلاسم بودند و از چشمانشان معلوم بود که تمنای این دارند که سواد یاد بگیرند.همان که ننه و باباهاشان همیشه حرفش را می زدند. شروع کردم و گفتم.گفتم که آن طرف کره ی زمین موشک هست که آدم ها را یک راست به فضا می برد و روی ماه می نشاند. گفتم که قبلا دنیا چه خبر بوده و الان چه خبر است. رضایت باعث شده بود که خون در رگهایم سریعتر بدود.رو به تخته سیاه کردم و خواستم بنویسم. گچ نبود. نمی توانستم جلوی تبسم ِ ناشی از رضایتم را که حالا خنده ای دیوانه وار شده بود بگیرم.همانطور رویم را از تخته به سمت کلاس برگرداندم... بچه ها مرده بودند.


*(va mikanad)