چهارشنبه

{....}

بیشتر اوقات این گونه نیست. یعنی این طور است که از هنگامی که سر روی بالش می گذارد تا بخوابدصفحه ی ذهنش پاک ِ پاک است .رویا که خیر. دیگر رویا نمی پردازد.اما باز هم مغز است دیگر... هزارتو دارد، حفره ها و دره ها و غارها. دریاهایی حزن آلود که گاهی بر می خروشند و گنجِ زیر دریا را رونمایی می کنند.گاهی دو مردش در هم می گلاویزند.
تحریک آرام پرده ی گوش.هوا رو به خنکی گذاشته بود. نمی خواست پنجره را ببندد. کنجکاو بود . خودش را از چشم یک ناظر بیرون اتاق که -از میان فضای حالا خالی از شیشه ی پنجره - به درون زل زده بود می خواست تصور کند. همیشه دوست می داشته که بداند آیا مرد جنگ هست یا نه. جنگ را ندیده بود. خودش را بارها در آن تصور کرده بود. 
انسانی که جنگ را بر می گزیند و پای به جبهه می گذارد برای ابد آنجا خانه کرده. صدای زجه ها و زنجموره های زنان بی شوهر .پسرکانی که حالا مرد خانواده اند. دخترانی که خود را در آب غرق می کنند : «بگذار تنم را آب در خود بگیرد. ببلعد». این است که خاطر رزمندگان را می انبارد، با روحشان در می آمیزد و سرانجام فرزندانی جدید متولد می کند.پس در کاسه ی سر پیممودن مسیری به بیرون را می آغازند و هر قدمی وحشی ترشان می کند.جمجمه را می درند. دژی شکسته. زندانی با دیوار شکافته. از بند گریختگان ِ غریب در دنیای ِجدید پاگذاشته اند.
لنگان به سمت پنجره رفت.پنجره را بست. راه عبورِ نگاه ها را شیشه گرفت و در جایش خزید.لرزی در اندامش بود. صدایی همچون زوزه ازو -هرچند به سختی ولی- شنیده می شد.شب ِ بی پایانی برای رزمنده ی ما بود.

یکشنبه

خشمی که مردم را به خنده می انداخت

نمی دانم روزمّرگی را باید از برکات زندگی دانست یا نه.ولی این واقعیت که روزمّرگی حافظه ی انسان را به حالت نیمه تعطیل در می آورد و انرژی را به صورت نبش قبر خاطرات پوسیده به هدر می دهد ، آزار دهنده است.
لحظه ای بود که از رستورانی به خانه ی غریبه ای که من هیچ صاحبانش را نمی شناختم رفتیم.من نصفه نیمه غذایی خورده بودم.آنجا پذیرایی کوچک و قشنگی داشت به علاوه ی یک دست مبل راحتی . و چون که مبل ها کفاف جمعیت را نمی داد من روی یکی از صندلیهای ناهار خوری چهارنفره ای نشستم ومنتظر بودم که او بیاید و کنار من بنشیند. آمد ومن مطمئنم که خودش هم نمیدانست که به چه شکل غریبی عصمت و غرور را با هم یکجا داشت.موهای خرمایی رنگش تاب خاصی داشت و هنوز یک وجب جا داشت تا روی کمرش آرام بگیرد.دو سه قدم به سمت صندلی برداشت و کمی چرخید.کاملا شق و رق، با گردنی که کمی به سمت عقب متمایل کرده بود انگار که خواسته باشد موقتا از دست موهایی که به پشتش چنگ می انداختند خلاص شود، نشست. دستی به مو کشید و رو به من کرد و لبخند سخاوتمندانه ای زد. به این نتیجه رسیده ام که این یکی از زیباترین لحظه های زندگیم بوده.
در حال حاضر دوست دارم بدرم ،دوست دارم بر سر نعش آن دریده شدگان بایستم و پیروزیم را به رخشان بکشم. ولی هیچ کدام از اعضایم فرمان من را نمی خوانند و خودم را با فکر دریدن و با باختم وبا مردارهای دور وبرم –که نمیدانم چه در سرشان می گذرد- سرگرم کرده ام.این خشم ِسرکش ِیک بازنده یا بهتر بگویم«یک دریده شده» بود که مردم را به خنده انداخت.