یکشنبه

خشمی که مردم را به خنده می انداخت

نمی دانم روزمّرگی را باید از برکات زندگی دانست یا نه.ولی این واقعیت که روزمّرگی حافظه ی انسان را به حالت نیمه تعطیل در می آورد و انرژی را به صورت نبش قبر خاطرات پوسیده به هدر می دهد ، آزار دهنده است.
لحظه ای بود که از رستورانی به خانه ی غریبه ای که من هیچ صاحبانش را نمی شناختم رفتیم.من نصفه نیمه غذایی خورده بودم.آنجا پذیرایی کوچک و قشنگی داشت به علاوه ی یک دست مبل راحتی . و چون که مبل ها کفاف جمعیت را نمی داد من روی یکی از صندلیهای ناهار خوری چهارنفره ای نشستم ومنتظر بودم که او بیاید و کنار من بنشیند. آمد ومن مطمئنم که خودش هم نمیدانست که به چه شکل غریبی عصمت و غرور را با هم یکجا داشت.موهای خرمایی رنگش تاب خاصی داشت و هنوز یک وجب جا داشت تا روی کمرش آرام بگیرد.دو سه قدم به سمت صندلی برداشت و کمی چرخید.کاملا شق و رق، با گردنی که کمی به سمت عقب متمایل کرده بود انگار که خواسته باشد موقتا از دست موهایی که به پشتش چنگ می انداختند خلاص شود، نشست. دستی به مو کشید و رو به من کرد و لبخند سخاوتمندانه ای زد. به این نتیجه رسیده ام که این یکی از زیباترین لحظه های زندگیم بوده.
در حال حاضر دوست دارم بدرم ،دوست دارم بر سر نعش آن دریده شدگان بایستم و پیروزیم را به رخشان بکشم. ولی هیچ کدام از اعضایم فرمان من را نمی خوانند و خودم را با فکر دریدن و با باختم وبا مردارهای دور وبرم –که نمیدانم چه در سرشان می گذرد- سرگرم کرده ام.این خشم ِسرکش ِیک بازنده یا بهتر بگویم«یک دریده شده» بود که مردم را به خنده انداخت.

9 نظر:

فراز گفت...

سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند!

شهریار گفت...

می فهمم...

شهریار گفت...

hey goftam cm nadam inja esrar kardi ke inja bedam,az paragerafe aval khosham nayumad,chon ke baraye opening khub nist,bad ounjayi ke dari yaru ro tarsim mikoni bi nazire,yani ghashang az zibatarin chizayie ke manam mitunam bebinam,kheli khub tasvir sazi mishe,ama ghablesh ke oun jaro dari tarsim mikoni bade,yani jomleye anja pazirayie kuchaki dashto inaro khosham nayumad,yani miduni bayad ya fazaro vel koni,ya az tarsimesh hadafio dombal koni masalan inke tu mokhe man kamelan tasvir she ke nemishe,ya inke ye hese tarik ta roshan ya felani bem bede ke nemide,badam inke az ebarate "darhale hazer" va loghate "esmat" badam miad:))! vali kolan khoshalam ke khundamesh,ham tame toro dare,ham mozuesh fogholadas ham inke navid mide.chakerim

behrouzios گفت...

حال که بجث اینطوری پیش رفت ما هم نظر می گذاریم همین گونه :
نمی دانم چی در سرشان است
به دلم ننشست. کلمه ی "چی" اصلا در این فضا قرار نداره.. بهتر بود که بگی "چه چیز"
مطلب بدی اینکه فکر می کنم این نوشته رنگ و بوی الهیات داره...دختر زیبایی که شبیه الهه های اساطیری می مونه.. هیچی از صورتش نوشته نشده،موهایی که یکی از شور انکیز ترین قسمتهای بدن یک زن هست و عصمت و غروری که به تو لبخند می زنه و تویی که اون لحظه بهترین لحظه ی زندگیت بوده..چرا صورتش رو توصیف نکردی !؟ حتما مثل خدا بی چهره بوده!
گمون می کنم احساس کمال گراییت اوج گرفته وقتیکه داشتی می نوشتی..به نظرم این نوشته داره داد می زنه که تو ذاتا خداپرست و کمال گرایی...روح حساس تر یعنی کمل گرایی بی تاب تر !
اگر می خوای بال پرواز داشته باشی باید خاطره های فرو خورده رو جزئی از خودت بدونی . دفن کردنشون توصیه نمی شه !

م.داریان گفت...

بهروز جان در مورد جمله ی "نمیدانم چی در سرشان است" اشتباهی ناشی از حواس پرتی بود که خودم هم متوجه شدم و اصلاح کردم.ممنون از تذکر و نظر به جات.همین طور از شهریار و فراز متشکرم.

63 گفت...

میلاد.خیلی متن ِ قوام یافته ای بود.بر عکس من معتقدم کلماتی که به کار بردی.خیلی هم خوب بودن.لحنت رو مشخص میکردن.لحن خیلی مهمه واسه نویسنده.که البته تو گویا داریش

م.داریان گفت...

قربونت کسری ... ممنون که خوندیش

آرام جاوید گفت...

با درود بر شما
سپاس از این که به وبنوشت من سر زدید.
بیشتر ، حال و هوای کلی نوشته بر من اثر گذارد و کمتر فهمیدم چه می خواهید گفت. به هر روی زیبا بود و وبنوشت ساده و گیرایی دارید.
سپاس
شاد و آزاد باشید!

عین.کاف گفت...

توصیف‌ها به نظرم کافی بود برای تصور فضای داستان
موفق باشین