جمعه


لحظه علاوه بر فانی بودن حامل ابدیتی در خود نیز هست، لحظه‌ی فانی آن روی سکه‌ی ابدیت است، وقتی چیزی را داری انگار از ازل ازآن تو بوده، وقتی از دست بدهی گویی هیچ وقت نداشته‌ای. بوسه‌ها ولبخندها و اشک‌ها از این جنس‌اند.
فرمانبرداری و زیردست بودن را برای یک بار باید چشید. مغرورتر زیردست‌تر، سرفرازتر لهیده‌تر، به نظرم این‌ها بزرگترین شروط  برای آغازیدن فصل فتوحات است.

پنجشنبه

طنزی که زندگیست

دختر مریض است، دختر لبخند را روی صورتش میخ کرده چون دخترِ بابا باید بخندد، چون دخترِ بابا باید زیبا باشد، دخترِ زیبا می‌خندد. دختر راضی نگه‌می‌دارد اما نه خودش را، آنها که باید باشند تا بگویند زیباست، آنها که حرفهایشان مخدر این پیرزن شده، آنها که عادت شده‌اند. دختر باور نمی‌کند، شاید ازمیان پنجره‌ی غم‌آلوده‌ای منتظر شاهزاده‌‌ی اسب‌سوار است تا بیاید، برُباید، بزداید.

پسر پوست می‌اندازد، پسر در دوراهی مانده، پسر کینه ندارد، پسر مردانه است، او از اسب افتاده از اصل نه. زندگی در عدم ذوبش کرده، باید می‌جنگید؟ باید پای می‌فشرد؟ باید بجنگد؟ باید پای بفشارد؟ نمی‌داند. او خوشحال نیست، غمگین هم نیست، او درهیچ غرق است. خلا را چگونه پر کند. باید مرد بود، باید مردانه بود؟ نمی‌داند.

شنبه

یک داستان کلاسیک

وسط جنازه‌ها یکی بود که پوزخندِ مسخره‌ای روی صورتش خشکیده بود و مرده‌شو را هم به خنده می انداخت، چون ترکیب سفیدیِ بدنِ جنازه با رنگِ حالا کبود شده‌ی صورتش را، روی هم رفته می‌خواستی با آن پوزخند مسخره در نظر بگیری به مرده‌شو حق می‌دادی که خنده‌اش بگیرد.در کل توی این همه ‌لش که تا حالا شسته بود این یکی از همه مسخره‌تر بود. جنازه را تا الان صد بار کفن‌پیچ کردن و یک خرواری هم خاک روش ریخته‌اند، اما هنوز به هر نعش دیگری دست می‌زند آن صورت مضحک را به جایش می‌بیند انگار نه انگار که خاک یاد رفتگان را سرد می‌کند.


آفتاب سرظهر وسط آسمان است، انگاری بخواهد سر را مثل سنبه سوراخ کند. پدر و پسری وسط پیاده‌رو پلاسند. پدر آشکارا مفلس است. چمباتمه زده و بر دیواری که زمین پیاده‌رو را شکافته و بالا آمده تکیه داده و با بی‌حوصلگی جست و خیز پسرش در پیاده‌رو را تعقیب می‌کند و مرتب به پسرک تشر می‌زند، اما پسر انگار که نمی‌شنود کار خودش را می‌کند. معمولا برای پسربچه‌ها اینطور است که به پدرشان نگاه می کنند، بزرگش می‌پندارند، دوست دارند فکر کنند بلندقدترین مرد دنیا پدرشان است، قوی‌ترین مرد دنیا؛ برای پسر این مردِ مفلس دیگر این‌طور نیست. مرد شکسته است، در جوانی شکسته است، بچه این را حس می‌کند اما درنمی‌یابد. مرد شکسته است و می‌خیالد. خیلی وقت است فراموش کرده بود که درد بی‌عشقی هم دارد، پس از مدت‌ها دارد به عشق فکر می‌کند، هر از چند گاهی پوزخندی می‌زند که ذهن را منحرف کند اما بازهم این فکر را بیشتر دوست دارد. درد بی‌عشقی مرد را از پا در نخواهد آورد، درنیاورده‌است. اما پدر را از چشم پسر انداخته است. اما پسر کوچک است و درنمی‌یابد، حس می‌کند ولی باکی نیست، مهم «دریافت» است، حس نمی‌تواند مرد را از پا درآورد، "دریافت" است که می‌شکند. «دریافت» است که زاده‌ی منطق است، و منطق است که مرد را می‌شکند.


پسر خسته شده، خیسِ عرق است،کنار پدر زیر سایه‌‌ی کوتاه و بی‌خاصیت ظهر ‌می‌نشیند، هنوز هم آفتاب توی سرش می‌کوبد. نفسی می‌کشد و درنگ می‌کند، داغی کف پیاده‌رو ماتحتش را می‌سوزاند، کمی در جایش وول می‌زند و آرام می‌گیرد. تازه دارد نفسش جا می‌آید. دست را سایه‌بان صورت می‌کند و سر را به کنار، جایی که پدر هست ،کمی بالا‌می‌چرخاند. «مردِ مفلس» ساکت است به پسر نگاه نمی‌کند، مستقیم به جلو خیره شده. با نوک انگشتان گویی که نخواهد تماسش با مرد از حدی بگذرد مرد را لمس می‌کند.مرد یخ کرده، پسر نیم رخ مرد را در دیدرس دارد، پوزخند مرد را می‌بیند. حس می‌کند که شاید مرد، مرده است. پسرک تکانی به خود می‌دهد و مرد را ترک می‌کند.