وسط جنازهها یکی بود که پوزخندِ مسخرهای روی صورتش خشکیده بود و مردهشو را هم به خنده می انداخت، چون ترکیب سفیدیِ بدنِ جنازه با رنگِ حالا کبود شدهی صورتش را، روی هم رفته میخواستی با آن پوزخند مسخره در نظر بگیری به مردهشو حق میدادی که خندهاش بگیرد.در کل توی این همه لش که تا حالا شسته بود این یکی از همه مسخرهتر بود. جنازه را تا الان صد بار کفنپیچ کردن و یک خرواری هم خاک روش ریختهاند، اما هنوز به هر نعش دیگری دست میزند آن صورت مضحک را به جایش میبیند انگار نه انگار که خاک یاد رفتگان را سرد میکند.
آفتاب سرظهر وسط آسمان است، انگاری بخواهد سر را مثل سنبه سوراخ کند. پدر و پسری وسط پیادهرو پلاسند. پدر آشکارا مفلس است. چمباتمه زده و بر دیواری که زمین پیادهرو را شکافته و بالا آمده تکیه داده و با بیحوصلگی جست و خیز پسرش در پیادهرو را تعقیب میکند و مرتب به پسرک تشر میزند، اما پسر انگار که نمیشنود کار خودش را میکند. معمولا برای پسربچهها اینطور است که به پدرشان نگاه می کنند، بزرگش میپندارند، دوست دارند فکر کنند بلندقدترین مرد دنیا پدرشان است، قویترین مرد دنیا؛ برای پسر این مردِ مفلس دیگر اینطور نیست. مرد شکسته است، در جوانی شکسته است، بچه این را حس میکند اما درنمییابد. مرد شکسته است و میخیالد. خیلی وقت است فراموش کرده بود که درد بیعشقی هم دارد، پس از مدتها دارد به عشق فکر میکند، هر از چند گاهی پوزخندی میزند که ذهن را منحرف کند اما بازهم این فکر را بیشتر دوست دارد. درد بیعشقی مرد را از پا در نخواهد آورد، درنیاوردهاست. اما پدر را از چشم پسر انداخته است. اما پسر کوچک است و درنمییابد، حس میکند ولی باکی نیست، مهم «دریافت» است، حس نمیتواند مرد را از پا درآورد، "دریافت" است که میشکند. «دریافت» است که زادهی منطق است، و منطق است که مرد را میشکند.
پسر خسته شده، خیسِ عرق است،کنار پدر زیر سایهی کوتاه و بیخاصیت ظهر مینشیند، هنوز هم آفتاب توی سرش میکوبد. نفسی میکشد و درنگ میکند، داغی کف پیادهرو ماتحتش را میسوزاند، کمی در جایش وول میزند و آرام میگیرد. تازه دارد نفسش جا میآید. دست را سایهبان صورت میکند و سر را به کنار، جایی که پدر هست ،کمی بالامیچرخاند. «مردِ مفلس» ساکت است به پسر نگاه نمیکند، مستقیم به جلو خیره شده. با نوک انگشتان گویی که نخواهد تماسش با مرد از حدی بگذرد مرد را لمس میکند.مرد یخ کرده، پسر نیم رخ مرد را در دیدرس دارد، پوزخند مرد را میبیند. حس میکند که شاید مرد، مرده است. پسرک تکانی به خود میدهد و مرد را ترک میکند.
0 نظر:
ارسال یک نظر