پنجشنبه

طنزی که زندگیست

دختر مریض است، دختر لبخند را روی صورتش میخ کرده چون دخترِ بابا باید بخندد، چون دخترِ بابا باید زیبا باشد، دخترِ زیبا می‌خندد. دختر راضی نگه‌می‌دارد اما نه خودش را، آنها که باید باشند تا بگویند زیباست، آنها که حرفهایشان مخدر این پیرزن شده، آنها که عادت شده‌اند. دختر باور نمی‌کند، شاید ازمیان پنجره‌ی غم‌آلوده‌ای منتظر شاهزاده‌‌ی اسب‌سوار است تا بیاید، برُباید، بزداید.

پسر پوست می‌اندازد، پسر در دوراهی مانده، پسر کینه ندارد، پسر مردانه است، او از اسب افتاده از اصل نه. زندگی در عدم ذوبش کرده، باید می‌جنگید؟ باید پای می‌فشرد؟ باید بجنگد؟ باید پای بفشارد؟ نمی‌داند. او خوشحال نیست، غمگین هم نیست، او درهیچ غرق است. خلا را چگونه پر کند. باید مرد بود، باید مردانه بود؟ نمی‌داند.