یکشنبه

{.....}

1.با شکم سیر و دل خوش که نمی شه شکوائیه به عالم نوشت.با دل خوش تو رویاهام قدم می زنم جایی که هر وقت چشمات رو میبینم تأئیدم می کنند و هر وقت که اراده می کنم مال منی.
2.تو خیابون با خانوم ِ "..." راه می رم و هنوز وقتش نشده که به ارگانهای بدنم اعلام کنم ایشون معشوقه ی جدید من هستند و قراره که عمری رو هم با ایشون سر کنم."خیلی خوشگله "جمله اییه که از درونم می شنوم اما موجود ترسویی هست که باز رأیم رو میزنه.باز هم تاخیر می اندازم.
3. سرم رو بالا گرفتم،خیلی بلند بود.زنگ زدم .رفتم تو.سوار آسانسور شدم .طبقه ی 30ام.درب باز شد روی مبل نشسته بود با وقاری که من هیچ وقت نخواهم داشت.تو اتاق قدم زدم و از پنجره پایین رو دیدم هرگز همچین صحنه ای ندیده ای. راحت نشسته بود .اضطراب قلبم رو می درید .گفتم :«اسمم خورشیده».گفت :« وقتی مستم ،صبرم رو آزمایش نکن ».
4. تو خیابون بالایی با خانوم "..." خداحافظی کردم.به سمت خونه می رفتم . بسیجی ها تو خیابون بودند .چراغ قوه هاشون رو مینداختن تو ماشین بچه های خوب شهر .یکیشون برگشت تو چشمام نگاه کرد .سوارم کردن .یه ساعت بعد تو پایگاه بسیج یه دندونم لق شده بود.چند تایی مشت و لگد به من زد.بعد از یک ساعت کتک خوردن یه کم خسته شده بود . صورتش رو نگاه کردم و فکر کردم چه رفیق خوبی .خیلی بهش عادت کرده بودم. نمی دونم اگه از اتاق بره بیرون چی میشه ولی آرزوم اینه که بمونه وانتقامم رو از خودم بگیره.
5.خانوم ِ "..." پرچم سبز انداخته دور گردنش .میگه:« درستش میکنیم».

می گم:« ای بابا 4 سال دیگه من 27 سالمه.»