یکشنبه

خشمی که مردم را به خنده می انداخت

نمی دانم روزمّرگی را باید از برکات زندگی دانست یا نه.ولی این واقعیت که روزمّرگی حافظه ی انسان را به حالت نیمه تعطیل در می آورد و انرژی را به صورت نبش قبر خاطرات پوسیده به هدر می دهد ، آزار دهنده است.
لحظه ای بود که از رستورانی به خانه ی غریبه ای که من هیچ صاحبانش را نمی شناختم رفتیم.من نصفه نیمه غذایی خورده بودم.آنجا پذیرایی کوچک و قشنگی داشت به علاوه ی یک دست مبل راحتی . و چون که مبل ها کفاف جمعیت را نمی داد من روی یکی از صندلیهای ناهار خوری چهارنفره ای نشستم ومنتظر بودم که او بیاید و کنار من بنشیند. آمد ومن مطمئنم که خودش هم نمیدانست که به چه شکل غریبی عصمت و غرور را با هم یکجا داشت.موهای خرمایی رنگش تاب خاصی داشت و هنوز یک وجب جا داشت تا روی کمرش آرام بگیرد.دو سه قدم به سمت صندلی برداشت و کمی چرخید.کاملا شق و رق، با گردنی که کمی به سمت عقب متمایل کرده بود انگار که خواسته باشد موقتا از دست موهایی که به پشتش چنگ می انداختند خلاص شود، نشست. دستی به مو کشید و رو به من کرد و لبخند سخاوتمندانه ای زد. به این نتیجه رسیده ام که این یکی از زیباترین لحظه های زندگیم بوده.
در حال حاضر دوست دارم بدرم ،دوست دارم بر سر نعش آن دریده شدگان بایستم و پیروزیم را به رخشان بکشم. ولی هیچ کدام از اعضایم فرمان من را نمی خوانند و خودم را با فکر دریدن و با باختم وبا مردارهای دور وبرم –که نمیدانم چه در سرشان می گذرد- سرگرم کرده ام.این خشم ِسرکش ِیک بازنده یا بهتر بگویم«یک دریده شده» بود که مردم را به خنده انداخت.