یکشنبه

خنثی

امشب دوباره بعد ازمدتها چیزیم میشود. همه چیز دست به دست هم دادند که حواسم را بِرَمانند و مثل شکارچی خونخواری به جان «یاد»های فروخفته در زیر زمین های ذهنم بیندازند.«هِی هِی» این آواز ِشور و آن ناله ی سه تار هی از نوشتن منحرفم میکنند. اما امشب از آن شب هاست که باید حرفی زد باید چیزی گفت.
از یادهای فرو خفته گفتم.تازه می فهمم که انگاری هر کدامشان جان دارند ، در من زندگی می کنند و شخصیت هایی جدا از وجود من هستند. فقط نمیدانم که چرا اینها هم مثل لکاته ها به پر و پای آدم می پیچند ... احتمالا از حرکت رو به جلو و بی اختیارم در زمان هراسیده اند چرا که هر بار جلوتر رفتم بیشتر فراموششان کردم و آنها هم بیشتر خشمگین شدند... اما شاید تشبیه اینها به لکاته ظلم بی انتهایی به ایشان باشد. شاید دختران نو بالغی هستند که حسرت نوازش و شنیدن حرفی عاشقانه را با رنج گذر زمان در هم آمیخته می بینند و این عذابشان را بیشتر می کند.
کاش دستم به یکی از دخترهایی که در زندگی برایم کم وبیش مهم بودند می رسید و من هم بر خلاف دفعات قبل از احساسم با ایشان می گفتم.می گفتم که دوست دارم بنشینم و از نگاه کردن به ظرافتهای بدنشان لذت ببرم، اما همزمان هم فهمانده شود که این اغنا، این ارضای روحی ،از زیبایی وجود من سرچشمه گرفته و این من هستم که زیبایی ذهنم را به تن این جلوه ها پوشانیده ام .
در زندگی هیچ احساسی عمیقتر از «خنثی» بودن نیست. «خنثی» روی هیچ سکه ای نیست که پشتی داشته باشد.خنثی تنهاست.خنثی حسی تنها و مجرد است. بالاترین لذت ها را از پیش پا افتاده ترین چیزها به انسان هدیه می کند . خنثی فرشته ی درون فاحشه ای را بیرون می کشد و می نمایاند و خوشی حاصل از آن را بر فراز جهان می پاشد.

جمعه

{.....}

*بعضی اوقات باید نوشت... با این توجیه دست به قلم می برم . افتخارم این است که پنجره ی اتاقم - که رو به کوچه ی پشتیست- تا نیمه های شب نور ِ روز ِ قبل را به بیرون استفراغ می کند.
*دیشب یاد فیلم «کوایدان» افتادم.تا صبح خوابم نمی برد. بچه بودم . هر بار آرزو می کردم فقط کاش یک ثانیه بیشتر فیلم به درازا می کشید.اما صدای غریبی ناگهان می گفت که نویسنده ی داستان در این لحظه مرده و اینکه قضیه ناتمام مانده. حتی برای چندمین بار؛ فیلم که به لحظات آخر می رسید نیم خیز می شدم. داستان مردی که در فنجان آب دیده میشد به یکباره تمام می شد.
*خیلی کم از دوران کودکی به یاد دارم.فکر کردم فیلم را به عنوان تکه ای از خاطرات دوران کودکی پیدا کنم و به حافظه ام الصاق کنم. این ناتمام ماندن خود بزرگترین ترسها ست.
*امروز در محوطه ی جایی که فرهنگسرا نامیده می شود نشسته بودم.زن میانسالی آمد و کنارم نشست.بی مقدمه سوالی پرسید. جواب دادم.ولی سوال دوم باعث شد که به چشمانش نگاه کنم.مصرانه و غیرطبیعی می خواست سر صحبتی را باز کند. جواب سر بالا دادم و ترسیدم و بهانه آوردم و رفتم.