جمعه

{.....}

*بعضی اوقات باید نوشت... با این توجیه دست به قلم می برم . افتخارم این است که پنجره ی اتاقم - که رو به کوچه ی پشتیست- تا نیمه های شب نور ِ روز ِ قبل را به بیرون استفراغ می کند.
*دیشب یاد فیلم «کوایدان» افتادم.تا صبح خوابم نمی برد. بچه بودم . هر بار آرزو می کردم فقط کاش یک ثانیه بیشتر فیلم به درازا می کشید.اما صدای غریبی ناگهان می گفت که نویسنده ی داستان در این لحظه مرده و اینکه قضیه ناتمام مانده. حتی برای چندمین بار؛ فیلم که به لحظات آخر می رسید نیم خیز می شدم. داستان مردی که در فنجان آب دیده میشد به یکباره تمام می شد.
*خیلی کم از دوران کودکی به یاد دارم.فکر کردم فیلم را به عنوان تکه ای از خاطرات دوران کودکی پیدا کنم و به حافظه ام الصاق کنم. این ناتمام ماندن خود بزرگترین ترسها ست.
*امروز در محوطه ی جایی که فرهنگسرا نامیده می شود نشسته بودم.زن میانسالی آمد و کنارم نشست.بی مقدمه سوالی پرسید. جواب دادم.ولی سوال دوم باعث شد که به چشمانش نگاه کنم.مصرانه و غیرطبیعی می خواست سر صحبتی را باز کند. جواب سر بالا دادم و ترسیدم و بهانه آوردم و رفتم.

3 نظر:

بهروزیوس گفت...

کوایدان فیلم واقعا ترسناکی هست...
از یعنی از ترسیدن خوشت میومد !؟

bobcat گفت...

طبق نظر ِ مرد ی خدا مسعود ده نمکی فحشا نتیجه ی فقر است.خوب بود دست در جیب کرده قرانی ریالی چیزکی تقدیم زنک میکردی

م.داریان گفت...

این ده نمکی عمرا نمی دونه... اینی که من دیدم ساعت دیور در دستش قدر من و بندو بساط من می ارزید.