از یادهای فرو خفته گفتم.تازه می فهمم که انگاری هر کدامشان جان دارند ، در من زندگی می کنند و شخصیت هایی جدا از وجود من هستند. فقط نمیدانم که چرا اینها هم مثل لکاته ها به پر و پای آدم می پیچند ... احتمالا از حرکت رو به جلو و بی اختیارم در زمان هراسیده اند چرا که هر بار جلوتر رفتم بیشتر فراموششان کردم و آنها هم بیشتر خشمگین شدند... اما شاید تشبیه اینها به لکاته ظلم بی انتهایی به ایشان باشد. شاید دختران نو بالغی هستند که حسرت نوازش و شنیدن حرفی عاشقانه را با رنج گذر زمان در هم آمیخته می بینند و این عذابشان را بیشتر می کند.
کاش دستم به یکی از دخترهایی که در زندگی برایم کم وبیش مهم بودند می رسید و من هم بر خلاف دفعات قبل از احساسم با ایشان می گفتم.می گفتم که دوست دارم بنشینم و از نگاه کردن به ظرافتهای بدنشان لذت ببرم، اما همزمان هم فهمانده شود که این اغنا، این ارضای روحی ،از زیبایی وجود من سرچشمه گرفته و این من هستم که زیبایی ذهنم را به تن این جلوه ها پوشانیده ام .
در زندگی هیچ احساسی عمیقتر از «خنثی» بودن نیست. «خنثی» روی هیچ سکه ای نیست که پشتی داشته باشد.خنثی تنهاست.خنثی حسی تنها و مجرد است. بالاترین لذت ها را از پیش پا افتاده ترین چیزها به انسان هدیه می کند . خنثی فرشته ی درون فاحشه ای را بیرون می کشد و می نمایاند و خوشی حاصل از آن را بر فراز جهان می پاشد.