شنبه

کوتاه و بی حوصله

تو راه از خستگی به خودم می گفتم برسم خونه یه سره می خوابم تا صبح. شام خوردم و رفتم بخوابم. چند تا غلت زدم ،کمی فکر و دوباره کمی فکر. بهتره چیز جدیدی بنویسم ازآخرین نوشته یه هفته میگذره ، شاید چیزی به ذهنم داره میرسه که اینجور منو از بساط خواب بیرون کشیده.
از رخت خوابم زدم بیرون. لخت ، برهنه ، عریون... سرمای عجیبی تنم رو می گزه. باید چیزی بنویسم .خنکی رو هنوز احساس می کنم اما خسته نیستم ...
روی تختم خوابیده ،با چهره ای آشنا و معصومیتی ازکف داده. دوست دارم مرده باشه... راحت می زارمش .رو به صفحه ی مونیتور بهش پشت میکنم و شروع میکنم به نوشتن:
«مدتیست که می خواستم بنویسم ولی امانم نمی داد. من هیچ وقت آنقدر قوی نبوده ام که بتوانم برای همیشه از شرش خلاص شوم ، اصیل ترین آرزوی من و آروزی خودش...»
بسه ، بقیش رو شاید یه شب دیگه نوشتم ،نمی تونم خیلی طولانیش کنم ، راضیم نمیکنه ولی نیازم رو تا حدودی بر طرف می کنه شاید فقط به درد همین هم بخوره. بهتره برم بخوابم . به این کار داریم عادت میکنیم ؛ هردومون.
راحت تر می خوابیم.
.
.
.
ساعت داره می گذره . الان راحت ترم. هر وقت که این کار رو میکنه راحت تر میشه خوابید ... هم خودش ، هم من.

جمعه

مَرد


اسم عکس رو گذاشتم «مَرد» ، نمی دونم چرا ولی همینه که هست.