چهارشنبه

{....}

بیشتر اوقات این گونه نیست. یعنی این طور است که از هنگامی که سر روی بالش می گذارد تا بخوابدصفحه ی ذهنش پاک ِ پاک است .رویا که خیر. دیگر رویا نمی پردازد.اما باز هم مغز است دیگر... هزارتو دارد، حفره ها و دره ها و غارها. دریاهایی حزن آلود که گاهی بر می خروشند و گنجِ زیر دریا را رونمایی می کنند.گاهی دو مردش در هم می گلاویزند.
تحریک آرام پرده ی گوش.هوا رو به خنکی گذاشته بود. نمی خواست پنجره را ببندد. کنجکاو بود . خودش را از چشم یک ناظر بیرون اتاق که -از میان فضای حالا خالی از شیشه ی پنجره - به درون زل زده بود می خواست تصور کند. همیشه دوست می داشته که بداند آیا مرد جنگ هست یا نه. جنگ را ندیده بود. خودش را بارها در آن تصور کرده بود. 
انسانی که جنگ را بر می گزیند و پای به جبهه می گذارد برای ابد آنجا خانه کرده. صدای زجه ها و زنجموره های زنان بی شوهر .پسرکانی که حالا مرد خانواده اند. دخترانی که خود را در آب غرق می کنند : «بگذار تنم را آب در خود بگیرد. ببلعد». این است که خاطر رزمندگان را می انبارد، با روحشان در می آمیزد و سرانجام فرزندانی جدید متولد می کند.پس در کاسه ی سر پیممودن مسیری به بیرون را می آغازند و هر قدمی وحشی ترشان می کند.جمجمه را می درند. دژی شکسته. زندانی با دیوار شکافته. از بند گریختگان ِ غریب در دنیای ِجدید پاگذاشته اند.
لنگان به سمت پنجره رفت.پنجره را بست. راه عبورِ نگاه ها را شیشه گرفت و در جایش خزید.لرزی در اندامش بود. صدایی همچون زوزه ازو -هرچند به سختی ولی- شنیده می شد.شب ِ بی پایانی برای رزمنده ی ما بود.