یکشنبه

حس

پیش ترها راه که می رفتم ، حرف که می زدم ، نگاه که می کردم ، دوست که می داشتم حضورش را پشت سرم حس میکردم . صدای دم گرمش را می شنیدم.
زندگی پیش می رفت بی حس و کرخت . . .
حال که دیگر نیست انگار اثر داروی بیهوشی از بین رفته . احساس ِ تلخ ِ بودن ِ روی تخت بیمارستان را تلقین می کند وقتی بیدار شده ای و اطرافت همه آرمیده اند . همه جا سپید است.
من بیدارم، رفیقی نیست . . .
رویاها یکی یکی از جلوی چشمت رژه می روند . تلاش می کنی و آدمهای توی اوهامت را بازمی یابی همان ها که الان لحظه ای با دست پس می زنی و با پا پیش می کشیشان.
روی تختم نشسته ام.ناله ای می کنم که پژواکش از قعر اتاق ِغرق در نور صدای زوزه ی سگی را تداعی میکند. همه در خوابند. اما مهیب تر از این نور محض ندیده بودم.
دوباره سرو کله ی آدمها پیدا شده . . .
گاهی نوازششان می کنی ، گاهی سعی می کنی دورشان کنی و نعره می کشی و باز صدای زوزه ی زار ِ سگ را دوباره می شنوی.از این تکرار خسته ای . تکانی می خوری. باید از اینجا بیرون رفت اما چگونه وقتی بدنت خواسته ات را اجابت نمی کند.
از نور، از سفید پوشان ِ مرده ی روی تخت ها ، از آن اوهام و آدم هایش ،متنفرم . . .
من بیدارم ، رفیقی نیست ،جنبنده ای نیست ، خدایی نیست . . .

1 نظر:

neda گفت...

وقتی خوندم تاثیر گرفتم ولی وقتی بیشتر پیش خودم فکر کردم تاثیرش بیشتر شد.من همیشه از خودم پرسیدم که چی شد به دنیا اومدیم
وبلاگ خوبی داری موفق باشی(: