سه‌شنبه

عین مردانگی

"زندگی مبارزه است" را برای هر ناکسی نگفته اند. با دوستی نشسته بودم داستانی از هدایت تعریف کرد. " دوست دختر هدایت بهش میگه که تو اولین آدمی هستی که من واقعا دوستت دارم. هدایت منقلب میشه پیش خودش فکر می کنه یعنی قبل از من هم بوده اند؟ و برای اولین بار خودکشی می کنه که نافرجام می مونه". 
آدمی مثل صادق هدایت عذاب می کشه، چند نفر رو میشناسین که عذاب ببینن از دنیایی که توش زندگی می کنن. خیلی کم هستن. این نیست که یه شب غمزده باشی و بگی عجب دنیای مزخرفی. نه. این دردیه که با اندکی از آدمها زاده می شه. غم شکم سیری نیست، کم غمی نیست. نگید زندگی مبارزه ست. زندگی برای کسی مبارزه است که دنیا شکنجش می کنه. دهنتونو آب بکشین.

جمعه


لحظه علاوه بر فانی بودن حامل ابدیتی در خود نیز هست، لحظه‌ی فانی آن روی سکه‌ی ابدیت است، وقتی چیزی را داری انگار از ازل ازآن تو بوده، وقتی از دست بدهی گویی هیچ وقت نداشته‌ای. بوسه‌ها ولبخندها و اشک‌ها از این جنس‌اند.
فرمانبرداری و زیردست بودن را برای یک بار باید چشید. مغرورتر زیردست‌تر، سرفرازتر لهیده‌تر، به نظرم این‌ها بزرگترین شروط  برای آغازیدن فصل فتوحات است.

پنجشنبه

طنزی که زندگیست

دختر مریض است، دختر لبخند را روی صورتش میخ کرده چون دخترِ بابا باید بخندد، چون دخترِ بابا باید زیبا باشد، دخترِ زیبا می‌خندد. دختر راضی نگه‌می‌دارد اما نه خودش را، آنها که باید باشند تا بگویند زیباست، آنها که حرفهایشان مخدر این پیرزن شده، آنها که عادت شده‌اند. دختر باور نمی‌کند، شاید ازمیان پنجره‌ی غم‌آلوده‌ای منتظر شاهزاده‌‌ی اسب‌سوار است تا بیاید، برُباید، بزداید.

پسر پوست می‌اندازد، پسر در دوراهی مانده، پسر کینه ندارد، پسر مردانه است، او از اسب افتاده از اصل نه. زندگی در عدم ذوبش کرده، باید می‌جنگید؟ باید پای می‌فشرد؟ باید بجنگد؟ باید پای بفشارد؟ نمی‌داند. او خوشحال نیست، غمگین هم نیست، او درهیچ غرق است. خلا را چگونه پر کند. باید مرد بود، باید مردانه بود؟ نمی‌داند.

شنبه

یک داستان کلاسیک

وسط جنازه‌ها یکی بود که پوزخندِ مسخره‌ای روی صورتش خشکیده بود و مرده‌شو را هم به خنده می انداخت، چون ترکیب سفیدیِ بدنِ جنازه با رنگِ حالا کبود شده‌ی صورتش را، روی هم رفته می‌خواستی با آن پوزخند مسخره در نظر بگیری به مرده‌شو حق می‌دادی که خنده‌اش بگیرد.در کل توی این همه ‌لش که تا حالا شسته بود این یکی از همه مسخره‌تر بود. جنازه را تا الان صد بار کفن‌پیچ کردن و یک خرواری هم خاک روش ریخته‌اند، اما هنوز به هر نعش دیگری دست می‌زند آن صورت مضحک را به جایش می‌بیند انگار نه انگار که خاک یاد رفتگان را سرد می‌کند.


آفتاب سرظهر وسط آسمان است، انگاری بخواهد سر را مثل سنبه سوراخ کند. پدر و پسری وسط پیاده‌رو پلاسند. پدر آشکارا مفلس است. چمباتمه زده و بر دیواری که زمین پیاده‌رو را شکافته و بالا آمده تکیه داده و با بی‌حوصلگی جست و خیز پسرش در پیاده‌رو را تعقیب می‌کند و مرتب به پسرک تشر می‌زند، اما پسر انگار که نمی‌شنود کار خودش را می‌کند. معمولا برای پسربچه‌ها اینطور است که به پدرشان نگاه می کنند، بزرگش می‌پندارند، دوست دارند فکر کنند بلندقدترین مرد دنیا پدرشان است، قوی‌ترین مرد دنیا؛ برای پسر این مردِ مفلس دیگر این‌طور نیست. مرد شکسته است، در جوانی شکسته است، بچه این را حس می‌کند اما درنمی‌یابد. مرد شکسته است و می‌خیالد. خیلی وقت است فراموش کرده بود که درد بی‌عشقی هم دارد، پس از مدت‌ها دارد به عشق فکر می‌کند، هر از چند گاهی پوزخندی می‌زند که ذهن را منحرف کند اما بازهم این فکر را بیشتر دوست دارد. درد بی‌عشقی مرد را از پا در نخواهد آورد، درنیاورده‌است. اما پدر را از چشم پسر انداخته است. اما پسر کوچک است و درنمی‌یابد، حس می‌کند ولی باکی نیست، مهم «دریافت» است، حس نمی‌تواند مرد را از پا درآورد، "دریافت" است که می‌شکند. «دریافت» است که زاده‌ی منطق است، و منطق است که مرد را می‌شکند.


پسر خسته شده، خیسِ عرق است،کنار پدر زیر سایه‌‌ی کوتاه و بی‌خاصیت ظهر ‌می‌نشیند، هنوز هم آفتاب توی سرش می‌کوبد. نفسی می‌کشد و درنگ می‌کند، داغی کف پیاده‌رو ماتحتش را می‌سوزاند، کمی در جایش وول می‌زند و آرام می‌گیرد. تازه دارد نفسش جا می‌آید. دست را سایه‌بان صورت می‌کند و سر را به کنار، جایی که پدر هست ،کمی بالا‌می‌چرخاند. «مردِ مفلس» ساکت است به پسر نگاه نمی‌کند، مستقیم به جلو خیره شده. با نوک انگشتان گویی که نخواهد تماسش با مرد از حدی بگذرد مرد را لمس می‌کند.مرد یخ کرده، پسر نیم رخ مرد را در دیدرس دارد، پوزخند مرد را می‌بیند. حس می‌کند که شاید مرد، مرده است. پسرک تکانی به خود می‌دهد و مرد را ترک می‌کند.

چهارشنبه

{....}

بیشتر اوقات این گونه نیست. یعنی این طور است که از هنگامی که سر روی بالش می گذارد تا بخوابدصفحه ی ذهنش پاک ِ پاک است .رویا که خیر. دیگر رویا نمی پردازد.اما باز هم مغز است دیگر... هزارتو دارد، حفره ها و دره ها و غارها. دریاهایی حزن آلود که گاهی بر می خروشند و گنجِ زیر دریا را رونمایی می کنند.گاهی دو مردش در هم می گلاویزند.
تحریک آرام پرده ی گوش.هوا رو به خنکی گذاشته بود. نمی خواست پنجره را ببندد. کنجکاو بود . خودش را از چشم یک ناظر بیرون اتاق که -از میان فضای حالا خالی از شیشه ی پنجره - به درون زل زده بود می خواست تصور کند. همیشه دوست می داشته که بداند آیا مرد جنگ هست یا نه. جنگ را ندیده بود. خودش را بارها در آن تصور کرده بود. 
انسانی که جنگ را بر می گزیند و پای به جبهه می گذارد برای ابد آنجا خانه کرده. صدای زجه ها و زنجموره های زنان بی شوهر .پسرکانی که حالا مرد خانواده اند. دخترانی که خود را در آب غرق می کنند : «بگذار تنم را آب در خود بگیرد. ببلعد». این است که خاطر رزمندگان را می انبارد، با روحشان در می آمیزد و سرانجام فرزندانی جدید متولد می کند.پس در کاسه ی سر پیممودن مسیری به بیرون را می آغازند و هر قدمی وحشی ترشان می کند.جمجمه را می درند. دژی شکسته. زندانی با دیوار شکافته. از بند گریختگان ِ غریب در دنیای ِجدید پاگذاشته اند.
لنگان به سمت پنجره رفت.پنجره را بست. راه عبورِ نگاه ها را شیشه گرفت و در جایش خزید.لرزی در اندامش بود. صدایی همچون زوزه ازو -هرچند به سختی ولی- شنیده می شد.شب ِ بی پایانی برای رزمنده ی ما بود.

یکشنبه

خشمی که مردم را به خنده می انداخت

نمی دانم روزمّرگی را باید از برکات زندگی دانست یا نه.ولی این واقعیت که روزمّرگی حافظه ی انسان را به حالت نیمه تعطیل در می آورد و انرژی را به صورت نبش قبر خاطرات پوسیده به هدر می دهد ، آزار دهنده است.
لحظه ای بود که از رستورانی به خانه ی غریبه ای که من هیچ صاحبانش را نمی شناختم رفتیم.من نصفه نیمه غذایی خورده بودم.آنجا پذیرایی کوچک و قشنگی داشت به علاوه ی یک دست مبل راحتی . و چون که مبل ها کفاف جمعیت را نمی داد من روی یکی از صندلیهای ناهار خوری چهارنفره ای نشستم ومنتظر بودم که او بیاید و کنار من بنشیند. آمد ومن مطمئنم که خودش هم نمیدانست که به چه شکل غریبی عصمت و غرور را با هم یکجا داشت.موهای خرمایی رنگش تاب خاصی داشت و هنوز یک وجب جا داشت تا روی کمرش آرام بگیرد.دو سه قدم به سمت صندلی برداشت و کمی چرخید.کاملا شق و رق، با گردنی که کمی به سمت عقب متمایل کرده بود انگار که خواسته باشد موقتا از دست موهایی که به پشتش چنگ می انداختند خلاص شود، نشست. دستی به مو کشید و رو به من کرد و لبخند سخاوتمندانه ای زد. به این نتیجه رسیده ام که این یکی از زیباترین لحظه های زندگیم بوده.
در حال حاضر دوست دارم بدرم ،دوست دارم بر سر نعش آن دریده شدگان بایستم و پیروزیم را به رخشان بکشم. ولی هیچ کدام از اعضایم فرمان من را نمی خوانند و خودم را با فکر دریدن و با باختم وبا مردارهای دور وبرم –که نمیدانم چه در سرشان می گذرد- سرگرم کرده ام.این خشم ِسرکش ِیک بازنده یا بهتر بگویم«یک دریده شده» بود که مردم را به خنده انداخت.

خنثی

امشب دوباره بعد ازمدتها چیزیم میشود. همه چیز دست به دست هم دادند که حواسم را بِرَمانند و مثل شکارچی خونخواری به جان «یاد»های فروخفته در زیر زمین های ذهنم بیندازند.«هِی هِی» این آواز ِشور و آن ناله ی سه تار هی از نوشتن منحرفم میکنند. اما امشب از آن شب هاست که باید حرفی زد باید چیزی گفت.
از یادهای فرو خفته گفتم.تازه می فهمم که انگاری هر کدامشان جان دارند ، در من زندگی می کنند و شخصیت هایی جدا از وجود من هستند. فقط نمیدانم که چرا اینها هم مثل لکاته ها به پر و پای آدم می پیچند ... احتمالا از حرکت رو به جلو و بی اختیارم در زمان هراسیده اند چرا که هر بار جلوتر رفتم بیشتر فراموششان کردم و آنها هم بیشتر خشمگین شدند... اما شاید تشبیه اینها به لکاته ظلم بی انتهایی به ایشان باشد. شاید دختران نو بالغی هستند که حسرت نوازش و شنیدن حرفی عاشقانه را با رنج گذر زمان در هم آمیخته می بینند و این عذابشان را بیشتر می کند.
کاش دستم به یکی از دخترهایی که در زندگی برایم کم وبیش مهم بودند می رسید و من هم بر خلاف دفعات قبل از احساسم با ایشان می گفتم.می گفتم که دوست دارم بنشینم و از نگاه کردن به ظرافتهای بدنشان لذت ببرم، اما همزمان هم فهمانده شود که این اغنا، این ارضای روحی ،از زیبایی وجود من سرچشمه گرفته و این من هستم که زیبایی ذهنم را به تن این جلوه ها پوشانیده ام .
در زندگی هیچ احساسی عمیقتر از «خنثی» بودن نیست. «خنثی» روی هیچ سکه ای نیست که پشتی داشته باشد.خنثی تنهاست.خنثی حسی تنها و مجرد است. بالاترین لذت ها را از پیش پا افتاده ترین چیزها به انسان هدیه می کند . خنثی فرشته ی درون فاحشه ای را بیرون می کشد و می نمایاند و خوشی حاصل از آن را بر فراز جهان می پاشد.

جمعه

{.....}

*بعضی اوقات باید نوشت... با این توجیه دست به قلم می برم . افتخارم این است که پنجره ی اتاقم - که رو به کوچه ی پشتیست- تا نیمه های شب نور ِ روز ِ قبل را به بیرون استفراغ می کند.
*دیشب یاد فیلم «کوایدان» افتادم.تا صبح خوابم نمی برد. بچه بودم . هر بار آرزو می کردم فقط کاش یک ثانیه بیشتر فیلم به درازا می کشید.اما صدای غریبی ناگهان می گفت که نویسنده ی داستان در این لحظه مرده و اینکه قضیه ناتمام مانده. حتی برای چندمین بار؛ فیلم که به لحظات آخر می رسید نیم خیز می شدم. داستان مردی که در فنجان آب دیده میشد به یکباره تمام می شد.
*خیلی کم از دوران کودکی به یاد دارم.فکر کردم فیلم را به عنوان تکه ای از خاطرات دوران کودکی پیدا کنم و به حافظه ام الصاق کنم. این ناتمام ماندن خود بزرگترین ترسها ست.
*امروز در محوطه ی جایی که فرهنگسرا نامیده می شود نشسته بودم.زن میانسالی آمد و کنارم نشست.بی مقدمه سوالی پرسید. جواب دادم.ولی سوال دوم باعث شد که به چشمانش نگاه کنم.مصرانه و غیرطبیعی می خواست سر صحبتی را باز کند. جواب سر بالا دادم و ترسیدم و بهانه آوردم و رفتم.

یکشنبه

{.....}

1.با شکم سیر و دل خوش که نمی شه شکوائیه به عالم نوشت.با دل خوش تو رویاهام قدم می زنم جایی که هر وقت چشمات رو میبینم تأئیدم می کنند و هر وقت که اراده می کنم مال منی.
2.تو خیابون با خانوم ِ "..." راه می رم و هنوز وقتش نشده که به ارگانهای بدنم اعلام کنم ایشون معشوقه ی جدید من هستند و قراره که عمری رو هم با ایشون سر کنم."خیلی خوشگله "جمله اییه که از درونم می شنوم اما موجود ترسویی هست که باز رأیم رو میزنه.باز هم تاخیر می اندازم.
3. سرم رو بالا گرفتم،خیلی بلند بود.زنگ زدم .رفتم تو.سوار آسانسور شدم .طبقه ی 30ام.درب باز شد روی مبل نشسته بود با وقاری که من هیچ وقت نخواهم داشت.تو اتاق قدم زدم و از پنجره پایین رو دیدم هرگز همچین صحنه ای ندیده ای. راحت نشسته بود .اضطراب قلبم رو می درید .گفتم :«اسمم خورشیده».گفت :« وقتی مستم ،صبرم رو آزمایش نکن ».
4. تو خیابون بالایی با خانوم "..." خداحافظی کردم.به سمت خونه می رفتم . بسیجی ها تو خیابون بودند .چراغ قوه هاشون رو مینداختن تو ماشین بچه های خوب شهر .یکیشون برگشت تو چشمام نگاه کرد .سوارم کردن .یه ساعت بعد تو پایگاه بسیج یه دندونم لق شده بود.چند تایی مشت و لگد به من زد.بعد از یک ساعت کتک خوردن یه کم خسته شده بود . صورتش رو نگاه کردم و فکر کردم چه رفیق خوبی .خیلی بهش عادت کرده بودم. نمی دونم اگه از اتاق بره بیرون چی میشه ولی آرزوم اینه که بمونه وانتقامم رو از خودم بگیره.
5.خانوم ِ "..." پرچم سبز انداخته دور گردنش .میگه:« درستش میکنیم».

می گم:« ای بابا 4 سال دیگه من 27 سالمه.»

پنجشنبه

{.....}

بند 1:مدتی بود که نمی نوشتم ، چشمه ی ذوقم نخشکیده بود ولی ایده هایی که پیش از خواب به ذهنم خطور میکرد تا صبح همان جا - در ذهنم - فراموش میشد و رنگ فردا را نمی دید .آنی که درونم نشسته و از ناخودآگاهی ِ من تغذیه می کند شب ها هوشیار است. گاهی آنقدر در هم می پیچیم که خود من هم تشخیص نمی دهم دو وجود جدا هستیم.چیزی شبیه اوج ِجنون آمیز آن هم آغوشی که انسان ها آرزویش را با خود به گور می برند. اما تابش اولین پرتوهای نور از میان روزنه های ریز ِ پرده های ضخیم ِ اتاقم همه چیز را به هم می ریزد و از هم وامی کَندمان*.دوباره روز از نو. خسته و لهیده گوشه ای رهایش میکنم. بیرون ، ماشین ِ شهر در کار است. دیدن اولین اشعه ی آفتاب محرک ِ انکار ِتمام شب و تمام شبهاست . تمام روز را به امید رسیدن به هوایی ابری و یا شبی فرومایه می گذرانم.
بند2:از دوستی شنیده بودم چیزی هست به نام «سرباز معلم». سربازی که به روستاها و مناطق دور افتاده- که با وجود قطار و هواپیمای مافوق صوت هنوز دور افتاده هستند- سفر میکند و به دانش آموزان درس می دهد. برای دقایقی هوش از سرم برده بود. عجب حالی بود. برای لحظه ای پرواز کردم به همان روستای دورافتاده. بچه های آفتاب سوخته ریز و درشت سرِ کلاسم بودند و از چشمانشان معلوم بود که تمنای این دارند که سواد یاد بگیرند.همان که ننه و باباهاشان همیشه حرفش را می زدند. شروع کردم و گفتم.گفتم که آن طرف کره ی زمین موشک هست که آدم ها را یک راست به فضا می برد و روی ماه می نشاند. گفتم که قبلا دنیا چه خبر بوده و الان چه خبر است. رضایت باعث شده بود که خون در رگهایم سریعتر بدود.رو به تخته سیاه کردم و خواستم بنویسم. گچ نبود. نمی توانستم جلوی تبسم ِ ناشی از رضایتم را که حالا خنده ای دیوانه وار شده بود بگیرم.همانطور رویم را از تخته به سمت کلاس برگرداندم... بچه ها مرده بودند.


*(va mikanad)

شنبه

کوتاه و بی حوصله

تو راه از خستگی به خودم می گفتم برسم خونه یه سره می خوابم تا صبح. شام خوردم و رفتم بخوابم. چند تا غلت زدم ،کمی فکر و دوباره کمی فکر. بهتره چیز جدیدی بنویسم ازآخرین نوشته یه هفته میگذره ، شاید چیزی به ذهنم داره میرسه که اینجور منو از بساط خواب بیرون کشیده.
از رخت خوابم زدم بیرون. لخت ، برهنه ، عریون... سرمای عجیبی تنم رو می گزه. باید چیزی بنویسم .خنکی رو هنوز احساس می کنم اما خسته نیستم ...
روی تختم خوابیده ،با چهره ای آشنا و معصومیتی ازکف داده. دوست دارم مرده باشه... راحت می زارمش .رو به صفحه ی مونیتور بهش پشت میکنم و شروع میکنم به نوشتن:
«مدتیست که می خواستم بنویسم ولی امانم نمی داد. من هیچ وقت آنقدر قوی نبوده ام که بتوانم برای همیشه از شرش خلاص شوم ، اصیل ترین آرزوی من و آروزی خودش...»
بسه ، بقیش رو شاید یه شب دیگه نوشتم ،نمی تونم خیلی طولانیش کنم ، راضیم نمیکنه ولی نیازم رو تا حدودی بر طرف می کنه شاید فقط به درد همین هم بخوره. بهتره برم بخوابم . به این کار داریم عادت میکنیم ؛ هردومون.
راحت تر می خوابیم.
.
.
.
ساعت داره می گذره . الان راحت ترم. هر وقت که این کار رو میکنه راحت تر میشه خوابید ... هم خودش ، هم من.

جمعه

مَرد


اسم عکس رو گذاشتم «مَرد» ، نمی دونم چرا ولی همینه که هست.

پنجشنبه

استفراغات مغزی

دوستی می گفت فلان جمله که فلان جا گفتی ملیح بود و مایه ی خنده شد، عرض کردم اینها استفراغات مغزیست، فرمود :« والله که ما " گ و ه ِ" زنبور را می خوریم و میگوییم عسل .»

سه‌شنبه

حاضر ِ غایب

هرگز حدیث حاضر ِ غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دگرست

پنجشنبه

دفتر صد برگ

در شرح ِحال ِ نسل ِ ما همین تصاویر خود گویاست.














«و در این نشانه هاست برای آنان که اندیشه می کنند»

یکشنبه

حس

پیش ترها راه که می رفتم ، حرف که می زدم ، نگاه که می کردم ، دوست که می داشتم حضورش را پشت سرم حس میکردم . صدای دم گرمش را می شنیدم.
زندگی پیش می رفت بی حس و کرخت . . .
حال که دیگر نیست انگار اثر داروی بیهوشی از بین رفته . احساس ِ تلخ ِ بودن ِ روی تخت بیمارستان را تلقین می کند وقتی بیدار شده ای و اطرافت همه آرمیده اند . همه جا سپید است.
من بیدارم، رفیقی نیست . . .
رویاها یکی یکی از جلوی چشمت رژه می روند . تلاش می کنی و آدمهای توی اوهامت را بازمی یابی همان ها که الان لحظه ای با دست پس می زنی و با پا پیش می کشیشان.
روی تختم نشسته ام.ناله ای می کنم که پژواکش از قعر اتاق ِغرق در نور صدای زوزه ی سگی را تداعی میکند. همه در خوابند. اما مهیب تر از این نور محض ندیده بودم.
دوباره سرو کله ی آدمها پیدا شده . . .
گاهی نوازششان می کنی ، گاهی سعی می کنی دورشان کنی و نعره می کشی و باز صدای زوزه ی زار ِ سگ را دوباره می شنوی.از این تکرار خسته ای . تکانی می خوری. باید از اینجا بیرون رفت اما چگونه وقتی بدنت خواسته ات را اجابت نمی کند.
از نور، از سفید پوشان ِ مرده ی روی تخت ها ، از آن اوهام و آدم هایش ،متنفرم . . .
من بیدارم ، رفیقی نیست ،جنبنده ای نیست ، خدایی نیست . . .

پنجشنبه

شاعر

خداوندا شاعران خوب که مردند
شاعران زنده را هم بمیران

چهارشنبه

غزه


حالم را به هم میزنی وقتی خشمت را به هوا خواهی از مردم غزه می بینم.
وقتی اصلا نمیدانی که نسل کشی در آفریقا جان هزاران نفر را گرفت.
وقتی نمی دانی ارتشیان روس به زنها در چچن تجاوز میکردند و می کشتندشان.
وقتی اصلا نمی دانی همین بغل گوش خودمان ، در همین خاک ویران ده ها غزه هست.
وقتی خوشحال می شوی که بمبی در اتوبوس مهدکودکی اسراییلی چندین صهیونیست را به هلاکت می رساند.
وقتی اگر دلقک های صدا و سیما نبودند اصلا نمی دانستی غزه کجاست.
جهل تو مردم غزه را می کشد نارفیق....

شنبه

غریزه

دیروز از فرط انرژی انباشته تو مغز و بدنم ، تصمیم گرفتم عین سگ ِهار برای بعضی چیزها بجنگم هر چند که پوچ بودنشان برایم آشکار است. از دیروز تا حالا کلی انرژی مصرف کردم . جواب داد.به همین زودی. نمی دانم اگر ادامه بدهم مجبورم کسی را گاز بگیرم یا نه.

سه‌شنبه

پیام تولد بیست و دوم

the child is grown
the dream is gone